در خویش فرو رفته ز حالی که نداریم
بیحوصله از قال و مقالی که نداریم
هر روز به نابودی آن روز بکوشیم
از وحشت تبدیل به سالی که نداریم
یک عمر دویدیم پی عشق و ندیدیم
همپای گریزان چو غزالی که نداریم
یک عمر اگر دیر رسیدیم عجب نیست
محدود به تنگیِّ مجالی که نداریم
ما را به رقابت نبود رغبت از این رو
شرمنده نباشیم مدالی که نداریم
بخشیم چو حاتم همه را مال فراوان
یا سکهی زر از پر شالی که نداریم
کس عاشق ما نیست که هم ساده و صافیم
بر چهرهی خود نقطهی خالی که نداریم
در عالم احساس به اوجی نپریدیم
چون اوج بگیریم ز بالی که نداریم؟
مستیم ز قول و غزل خواجهی شیراز
یابیم مگر قرعهی فالی که نداریم